این بار هزارم است که برای بچه های پیش دانشگاهی برنامه ی درس خواندنِ #کنکورم را تشریح می کنم و آنها هم سرشان را تکان می دهند و به هیچ کدام از حرف هایم حتی گوش هم نمی کنند. چه برسد به عمل.
و میان این تکرار ها خاطرات آن روزهای سخت هم برایمان مرور می شود.
_ "من روزانه یه ربع تست آرایه می زدم."
و نمی گویم آن روزها برایم چه قدر استرس آور بود و قیچی هر روز زنگ می زد و دلداری ام می داد، می خنداندم و قطع می کرد و من زنده می شدم و باز درس می خواندم و هنوز لرزش دست هایم را موقع زدنِ تست های آرایه فراموش نکرده ام.
_"من بعد عید روزانه 12 ساعت درس می خوندم."
البته این 12 ساعت یه 12 ساعت حقیقی و همیشگی نیست و یادِ روزی می افتم که باهمدیگر رسیدنِ میانگین درسی من به 12 ساعت را جشن گرفتیم.
_"همه برنامه هایم سرجایش بود، نه تلویزیون را بستم و نه گوشی م را در پستو قایم کردم"
و تو برایم عکس های #فندق_طلایی کوچکِ آن روزها را ایمیل می کردی و می گفتی بین این روزهای سخت دلخوشی ت باشد و من بالا و پایین می پریدم و حالم خوب می شد و باز درس می خواندم.
_" روزهای منتهی به کنکور به من هم خیلی سخت گذشت."
و یاد آخرین روزی که به عنوان دانش آموز به مدرسه رفتم می افتم. از اینکه یک مرتبه وسط کلاس لیلا را بغل کردم و های های زیر گریه زدم.
و بچه ها تند تند سوال می پرسند و غر می زنند و من مثل همیشه برایشان خاطره هایم را می گویم و فکر می کنم اگر یک نفر هم آن میان به این توصیه ها عمل کند شاید به یک جایی برسد. آن یک جا هم منظور دانشگاه تهران نیست ، یا حقوق شهید بهشتی مثلا...
اصلا چیزی نیست که در چارچوب کنکور بگنجد شاید همان چیزی است که من به خاطرش آه می کشم و می گویم هنوز هم گاهی حسرت سال کنکور را می خورم.
وقتی می گویم صبح هایی بود که با چشم های بسته، روان شناسی و فلسفه می خواندم دلم تنگ می شود. می گویم همیشه بعد از نماز کمی درس بخوانید. فقط می گویم درس بخوانید. ولی نمی دانم که چطور باید بهشان بفهانم که منظورم این نیست که درس بخوانند. می خواهم بگویم که به بهانه ی این درس خواندن صبح بلند شوند و مثلا یک صفحه قرآن بخوانند، به بهانه ی این 20 دقیقه روان شناسی خواندن نماز صبحشان را هم اول وقت بخوانند. مثلا در میان سختی باز نگه داشتن چشم ها سعی کنند که آدم های بهتری شوند وگرنه زدن تست های آرایه هم بهانه است من که می دانم به احتمال 99 درصد حرف هایم را گوش نمی دهند، ولی بازهم تکرار می کنم و نمی دانم چطور بگویم که آن سال برای من هیچ چیز نداشت، غیر از #سخت_تلاش_کردن و #سعی_برای_بهترین_بودن
و حیف که بعد از آن همه حرف و ادعا یادم رفت که #شهید_علم_الهدی در چند سالگی شهید شد، فقط می دانم که 19 سالگی ام از نیمه هم گذشته است و حساب از دستم در رفته است. و یادم رفته که معلم دینی اول دبیرستانم همان موقع که شهید علم الهدی را نشانمان داد، توی برجک جوان و سرخوشم زد و پرسید:"فقط سعی کنیم؟ یعنی سعی کردن بسه؟"
توی جایگاه موقت مسجد قلهک نشسته ام و شال گردنت را بغل گرفته ام و صفحه ی گوشی م را بالا و پایین می کنم تا قرار آن سال سخت برقرار بماند؛ کنارم می ایستی و می گویی برویم، از جایم بلند می شوم، می خواهم برایت بگویم که چرا بی قرارم کلمه هایم جور نمی شوند. می خواهم بگویم من آن صبح ها را می خواهم. همان صبح های خوب را، دلم می خواهد چشم هایم را که باز می کنم ببینم تو هم هستی، در نمی دانم کجا. ولی هستی و می توانیم باهمدیگر چشم به مصحف بدوزیم و بعد همه ی این اشعه های مقدس را صرف خوب و خوب تر بودن کنم.
من همان صبح های خوب را می خواهم #لیلا وگرنه دلیلی ندارد که هزار بار و هزار بار نحوه ی درس خواندنم را برای بچه های پیش دانشگاهی تشریح کنم و آن قدر دلخوری و ناراحتی از خودم نشان بدهم که به گریه بیفتم........
تو که یادت هست #لیلا...
تو که می دانی #لیلا....
پ.ن: با عصبانیت وسط دفتر ایستاده و می گوید:" این بچه ها امسال منو بیچاره کردن، همش خانوم! فلانی عاشق فلانی شده! من عاشق فلانی شدم!"
نمی توانم خنده ام را جمع کنم سرم را می دزدم و یک طرف دیگر را نگاه می کنم، با تشر و خنده می گوید:" نخند رحیمی! بیچاره شدم!"
و من باز هم می خندم و چیزی نمی گویم. معلم ریاضی شان می گوید:" به خاطر سن مزخرفشان است."
من باز هم لبخند می زنم. با عصبانیت می گوید:" بابا ما هم عاشق می شدیم! ولی عاشق فلان آدم درست و حسابی، قدر قدرت تو منطق و فلسفه؛ ولی عاشق نماز شب خوندنش،....."
باز هم لبخند، بحث ادامه دارد که می گویم:" بریم دیر شد..." و چون #سیزده سالم نیست دهانم را بیشتر از حد مجاز باز نمی کنم و به لبخندم ادامه می دهم.....
بی ربط.ن: حادثه ی حمله به شیخ زکزکی مظلوم و پیروانش آتشم زده تقریبا... حس می کنم تحمل این همه مظلومیت دیگر روا نیست.... می خواستم مطلبی برایش بنویسم که وقت نیست... باشد طلب خوانندگان گرامی ان شاءالله